|
از خواب كه مي پرم هيچ كس خانه نيست . مادرم كتري و قوري را گذاشته سر بخاري و دستگاه بخور هم روشن است ، هواي خانه دم دارد . روي جاكفشي هم يك يادداشت است : " سوده جان ! صبحانه يادت نره ، غذايت را هم حتما گرم كن و بخور " كاغذ را مچاله مي كنم و مي اندازم توي سطل زباله لبريز گوشه آشپزخانه ، فنجان را كه از زير تل ظرف هاي توي آب چكان بر مي دارم ، يكي از ليوان هاي پافيلي مي افتد توي سينك ظرفشويي و مي شكند ، تكه هاي شكسته را نگاه مي كنم كه زير نور پررنگ صبح برق مي زنند . قوري را بر مي دارم و براي خودم چاي مي ريزم ، تكيه مي دهم به بخاري و داغي اش تنم را مي سوزاند ، اما بهتر از خنكاي موزاييك هاست . از لاي سفره يك تكه نان بيات بربري بر مي دارم و سق مي زنم ، پشت بندش چايم را هورت مي كشم و به ترك روي سقف نگاه مي كنم ، سرم گيج مي رود و ترك دهان باز مي كند ، دست هايم مي لرزند و فنجان چاي ول مي شود روي گل هاي قالي ، بوي پرز خيس خورده فرش بلند مي شود ، بوي بنزين هم مي آيد و بوي دود از اگزوز ماشيني كه تازه روشن شده است . انگار كه باز هم گوشه پاركينگم و آن سنگيني ، دارد تنم را مچاله مي كند ، تلفن زنگ مي زند _ سوده جان ! آقاي تفرشي امروز مياد براي تعمير شير دستشويي ، ديشب يادم رفت بهت بگم. " آقاي تفرشي ... آقاي تفرشي ... " اين را چند بار پشت هم زمزمه مي كنم و ياد چشم هاي هيزش مي افتم ... مي روم خرده شيشه هاي شكسته ليوان را از توي كاسه ظرفشويي بر دارم ، دستم مي برد و دو سه چكه خون روي استيل براق ظرفشويي قل مي خورد ، مي ترسم و ياد زخم روي پايم مي افتم ، شلوارم را بالا مي زنم و روي زانويم را نگاه مي كنم ، نه ، جايش ديگر پيدا نيست ، تا دو سه سال پيش پيدا بود اما حالا ديگر نيست ، شايد اين يك نشانه باشد ، يك نشانه خوب ، لابد بايد اين كابوس و اين خاطره هم تمام شود ، مثل جاي آن زخم كهنه ! پرويز مي گويد : " تو ديوونه اي چرا قصد ازدواج نداري ؟ آخه من كه اين همه مي خوامت ديگه بهونت چيه ؟" صدايش توي گوشم پيچ مي خورد و بوي ادكلن تازه اش مثل مثل بوي اگزوز ماشين تازه روشن شده ، توي دماغم مي خورد ... فنجان را مي شورم و دمر مي كنم روي تل ظرف ها ، چقدر اين تنهايي بد است ؛ روس آدم را مي كشد ! خودم را توي آينه نگاه مي كنم و تازه مي فهمم كه چقدر پاي چشم هايم گود رفته ، تا مي آيم آه بكشم زنگ مي زنند ، دو سه بار پشت هم ، گوشي اف اف را بر مي دارم _ تفرشي هستم ! مردد مي مانم كه در را باز كنم يا نه ، بي هوا دكمه را فشار مي دهم . صداي پاهاي تفرشي توي راه پله مي پيچد ، به پاگرد كه مي رسد صداي پاهايش نرم مي شود ، مي ترسم از پشت چشمي نگاه كنم ، آنقدر جلو آمده كه فقط لب هاي كبود و سبيل قيتاني اش پيداست ، روي در ضرب مي گيرد، لابد خيلي هم كيفش كوك است ، عقبگرد مي كنم و مي خورم به ميز ناهار خوري ، گلدان چيني روي ميز تلو تلو مي خورد ، صدايش مثل صداي افتادن ميل پرده است روي زمين و انگار سايه اي هم پيدا مي شود ، درست از پشت تاريك روشن آن طرف ديوار ، و صدايي كه سخت شنيده مي شود ، لابد مال همان سايه است " چه كار مي كنين شما ها ؟" سنگيني تنم را رها مي كند ، فرار مي كنم ، مي ترسم و توي پيچ راه پله ها زمين مي خورم و آن زخم درشت زانويم را گاز مي گيرد. دوباره چند ضربه به در نواخته مي شود ... _ سوده خانم ! سوده خانم ! تكيه مي دهم به ديوار و چشم مي دوزم به در و سوراخ كوچك چشمي ، انگار سبيل قيتاني تفرشي را از توي آن گردي كوچك مي بينم ، چقدر از سبيل قيتاني بدم مي آيد ، مثل سبزي پشت لب پسر بچه هاست بايد در را باز كنم ، مگر كلي نقشه نكشيده بودم ؟ مگر نمي خواستم انتقام بگيرم ؟ نه ... نه ... نمي دانم چه كاري بهتر است . تنم تير مي كشد ! ردي از يك خون قرمز روشن از روي انگشت بريده ام سر مي خورد و روي شلوارم مي چكد . بالاخره در را باز مي كنم ، تفرشي عقبگرد كرده كه برود ، بر مي گردد و پقي مي زند زير خنده " شما كه خونه اي ! گفتم شايد از مرگ ما بيزارين !" در را چهار تاق باز مي كنم و چيزي نمي گويم ، كفش هايش را همان پشت در مي كند ، يكراست مي رود توي دستشويي و جعبه آهني ابزارش را باز مي كند . صداي تلق تولوق پيچ گوشتي و آچار مي پيچد توي خانه و قاطي مي شود با بوي پا و عرق تن و من با خودم مي گويم " نبايد درو باز مي كردم " و ياد حرف پرويز مي افتم : "تو مريضي سوده ؛ مريض رواني !" هنوز هيچي نشده آب خنك مي خواهد ، مي روم سر يخچال و پارچ بلور تا نيمه پر شده را بر مي دارم و ليوان پافيلي را پر مي كنم ، مي گذارمش توي بشقاب گل سرخي و تعارفش مي كنم ، با ساعد پر موي دستش عرق پيشاني اش را مي گيرد و آب را يكسره مي نوشد : _ چرا از اين شيراي الاكلنگي نمي گيرين ، از اين اهرميا ؟ دستم را روي چارچوب در قلاب مي كنم . انگار همه وزنم به پنجه همان دست قلاب كرده بند است ... الا كلنگ ، الاكلنگ خالي توي حياط ، پشت بوته هاي ياس و گل سرخ و دست هاي داغ آن پسربچه كه پشت لبش به سبزي مي زد ... به زور از الاكلنگ پياده ام كرد و مرا تا آن گوشه تاريك پاركينگ كشاند ... - چيزي شده سوده خانم ؟! ليوان را بر مي دارم و مي روم . سرم را تكيه مي دهم به خنكاي ديوار و بغضم را قورت مي دهم ، امان از اين حافظه لعنتي ...كه كاش هيچ وقت وجود نداشت. و من فرار مي كنم . مثل بچه اي كه فرار مي كند و بافته موهايش تاب مي خورد پشت سرش و آخرش از هول زمين مي خورد و لبه تيز پله اي زانويش را زخم مي كند . با خودم فكر مي كنم كاش برجستگي آن زخم كهنه هنوز باقي بود ، مسحش مي كردم و آرام مي شدم . هميشه با خودم خيال كردم آن زخم تاوان است ، تاوان آن گناه نكرده گوشه پاركينگ ، لاي آن تاريكي و ترس مبهم ! پيچ گوشتي كه از دست تفرشي مي افتد ، لرز مي كنم و زانو مي زنم روي زمين ، صداي ميل پرده هاي گوشه پاركينگ زنده مي شود از نو ، وقتي تنه ام بهشان خورد و با سر و صدا افتادند روي موزاييك ها و آن سايه از ماشين پياده شد و بوي دود اگزوز پيچيد توي دماغم ، سرماي موزاييك ها تنم را مي بوسيد ، يخ كرده بودم و سيلي آن سايه تاريك به گريه ام انداخت و پا گذاشتم به فرار ... تني سنگين و دست هايي ضمخت كه انگار پوست روشن تنم را زخم مي كند ، هي مي خواهم فرار كنم اما خودم خواستم . خودم نقشه كشيدم ، اينجا ديگر گوشه پاركينگ نيست ... و آن زخم . دست مي كشم روي برآمدگي زانويم و ديگر هيچ چيز نمي فهمم . آب قند را مي گيرد جلوي صورتم ، دست هايش بوي وازلين مي دهند. - چه بي طاقتي ... زود از حال ميري كه ! اخم مي كنم و ليوان را محكم روي ميز مي كوبم ، عقب عقب مي رود و عذر خواهي مي كند ، خودم را جمع و جور مي كنم و مي روم از پشت پنجره آلاچيق وسط حياط را نگاه مي كنم. بوي غريبه اي روي تنم جا مانده كه از پشت تار و پود لباس ها بيرون مي زند و آزارم مي دهد، بوي تند عرق تن ، بوي آچار فرانسه و پيچ گوشتي كهنه ، دل آشوبه گرفته ام و مي خواهم عق بزنم . - كارتون تموم شده آقاي تفرشي نه ؟! روي آن سبيل كمرنگ دست مي كشد و بساطش را خورد خورد جمع مي كند . تا دم در بدرقه اش مي كنم . بايد وانمود كنم هيچ اتفاقي نيفتاده و حالا اوست كه بايد فرار كند ... زن واحد روبرويي از لاي در ديد مي زند ، مثل آن سايه سياه پشت ديوار ، و چه بوي تعفني مي آيد ، بدتر از بوي بنزين و دود ! - مواظب خودتون باشين سوده خانم ، حالتون اصلا خوب نيست ! در را پشت سرش مي بندم و همان جا مي نشينم ، زانو هايم را بغل مي گيرم و هق هق گريه ام لابد از لاي در به گوش زن واحد روبرويي هم مي رسد . او چه مي داند چه مي كشم و هيچ جور ديگري بلد نيستم انتقام آن سرماي ملس گوشه پاركينگ را بگيرم ، اين بار هم حتما مادرم دستم را مي كشد و مي گويد : " يعني توي خر نفهميدي مي خواد باهات چي كار كنه ؟ آبرو واسمون نذاشتي كثافت !" اما مهم نيست .ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست . اين بار او فرار كرد ... و من ديگر نه فقط زانويم كه همه تنم زخمي ست و درد چنگم مي زند . |
|