گوشه پاركينگ

نسيم خليلي
nasimabk@yahoo.com



از خواب كه مي پرم هيچ كس خانه نيست . مادرم كتري و قوري را گذاشته سر بخاري و دستگاه بخور هم روشن است ، هواي خانه دم دارد . روي جاكفشي هم يك يادداشت است :
" سوده جان ! صبحانه يادت نره ، غذايت را هم حتما گرم كن و بخور "
كاغذ را مچاله مي كنم و مي اندازم توي سطل زباله لبريز گوشه آشپزخانه ، فنجان را كه از زير تل ظرف هاي توي آب چكان بر مي دارم ، يكي از ليوان هاي پافيلي مي افتد توي سينك ظرفشويي و مي شكند ، تكه هاي شكسته را نگاه مي كنم كه زير نور پررنگ صبح برق مي زنند .
قوري را بر مي دارم و براي خودم چاي مي ريزم ، تكيه مي دهم به بخاري و داغي اش تنم را مي سوزاند ، اما بهتر از خنكاي موزاييك هاست . از لاي سفره يك تكه نان بيات بربري بر مي دارم و سق مي زنم ، پشت بندش چايم را هورت مي كشم و به ترك روي سقف نگاه مي كنم ، سرم گيج مي رود و ترك دهان باز مي كند ، دست هايم مي لرزند و فنجان چاي ول مي شود روي گل هاي قالي ، بوي پرز خيس خورده فرش بلند مي شود ، بوي بنزين هم مي آيد و بوي دود از اگزوز ماشيني كه تازه روشن شده است . انگار كه باز هم گوشه پاركينگم و آن سنگيني ، دارد تنم را مچاله مي كند ، تلفن زنگ مي زند
_ سوده جان ! آقاي تفرشي امروز مياد براي تعمير شير دستشويي ، ديشب يادم رفت بهت بگم.
" آقاي تفرشي ... آقاي تفرشي ... " اين را چند بار پشت هم زمزمه مي كنم و ياد چشم هاي هيزش مي افتم ... مي روم خرده شيشه هاي شكسته ليوان را از توي كاسه ظرفشويي بر دارم ، دستم مي برد و دو سه چكه خون روي استيل براق ظرفشويي قل مي خورد ، مي ترسم و ياد زخم روي پايم مي افتم ، شلوارم را بالا مي زنم و روي زانويم را نگاه مي كنم ، نه ، جايش ديگر پيدا نيست ، تا دو سه سال پيش پيدا بود اما حالا ديگر نيست ، شايد اين يك نشانه باشد ، يك نشانه خوب ، لابد بايد اين كابوس و اين خاطره هم تمام شود ، مثل جاي آن زخم كهنه !
پرويز مي گويد : " تو ديوونه اي چرا قصد ازدواج نداري ؟ آخه من كه اين همه مي خوامت ديگه بهونت چيه ؟" صدايش توي گوشم پيچ مي خورد و بوي ادكلن تازه اش مثل مثل بوي اگزوز ماشين تازه روشن شده ، توي دماغم مي خورد ...
فنجان را مي شورم و دمر مي كنم روي تل ظرف ها ، چقدر اين تنهايي بد است ؛ روس آدم را مي كشد ! خودم را توي آينه نگاه مي كنم و تازه مي فهمم كه چقدر پاي چشم هايم گود رفته ، تا مي آيم آه بكشم زنگ مي زنند ، دو سه بار پشت هم ، گوشي اف اف را بر مي دارم
_ تفرشي هستم !
مردد مي مانم كه در را باز كنم يا نه ، بي هوا دكمه را فشار مي دهم . صداي پاهاي تفرشي توي راه پله مي پيچد ، به پاگرد كه مي رسد صداي پاهايش نرم مي شود ، مي ترسم از پشت چشمي نگاه كنم ، آنقدر جلو آمده كه فقط لب هاي كبود و سبيل قيتاني اش پيداست ، روي در ضرب مي گيرد، لابد خيلي هم كيفش كوك است ، عقبگرد مي كنم و مي خورم به ميز ناهار خوري ، گلدان چيني روي ميز تلو تلو مي خورد ، صدايش مثل صداي افتادن ميل پرده است روي زمين و انگار سايه اي هم پيدا مي شود ، درست از پشت تاريك روشن آن طرف ديوار ، و صدايي كه سخت شنيده مي شود ، لابد مال همان سايه است
" چه كار مي كنين شما ها ؟"
سنگيني تنم را رها مي كند ، فرار مي كنم ، مي ترسم و توي پيچ راه پله ها زمين مي خورم و آن زخم درشت زانويم را گاز مي گيرد.
دوباره چند ضربه به در نواخته مي شود ...
_ سوده خانم ! سوده خانم !
تكيه مي دهم به ديوار و چشم مي دوزم به در و سوراخ كوچك چشمي ، انگار سبيل قيتاني تفرشي را از توي آن گردي كوچك مي بينم ، چقدر از سبيل قيتاني بدم مي آيد ، مثل سبزي پشت لب پسر بچه هاست بايد در را باز كنم ، مگر كلي نقشه نكشيده بودم ؟ مگر نمي خواستم انتقام بگيرم ؟ نه ... نه ... نمي دانم چه كاري بهتر است . تنم تير مي كشد ! ردي از يك خون قرمز روشن از روي انگشت بريده ام سر مي خورد و روي شلوارم مي چكد .
بالاخره در را باز مي كنم ، تفرشي عقبگرد كرده كه برود ، بر مي گردد و پقي مي زند زير خنده
" شما كه خونه اي ! گفتم شايد از مرگ ما بيزارين !"
در را چهار تاق باز مي كنم و چيزي نمي گويم ، كفش هايش را همان پشت در مي كند ، يكراست مي رود توي دستشويي و جعبه آهني ابزارش را باز مي كند . صداي تلق تولوق پيچ گوشتي و آچار مي پيچد توي خانه و قاطي مي شود با بوي پا و عرق تن و من با خودم مي گويم " نبايد درو باز مي كردم " و ياد حرف پرويز مي افتم : "تو مريضي سوده ؛ مريض رواني !"
هنوز هيچي نشده آب خنك مي خواهد ، مي روم سر يخچال و پارچ بلور تا نيمه پر شده را بر مي دارم و ليوان پافيلي را پر مي كنم ، مي گذارمش توي بشقاب گل سرخي و تعارفش مي كنم ، با ساعد پر موي دستش عرق پيشاني اش را مي گيرد و آب را يكسره مي نوشد :
_ چرا از اين شيراي الاكلنگي نمي گيرين ، از اين اهرميا ؟
دستم را روي چارچوب در قلاب مي كنم . انگار همه وزنم به پنجه همان دست قلاب كرده بند است ... الا كلنگ ، الاكلنگ خالي توي حياط ، پشت بوته هاي ياس و گل سرخ و دست هاي داغ آن پسربچه كه پشت لبش به سبزي مي زد ... به زور از الاكلنگ پياده ام كرد و مرا تا آن گوشه تاريك پاركينگ كشاند ...
- چيزي شده سوده خانم ؟!
ليوان را بر مي دارم و مي روم . سرم را تكيه مي دهم به خنكاي ديوار و بغضم را قورت مي دهم ، امان از اين حافظه لعنتي ...كه كاش هيچ وقت وجود نداشت. و من فرار مي كنم . مثل بچه اي كه فرار مي كند و بافته موهايش تاب مي خورد پشت سرش و آخرش از هول زمين مي خورد و لبه تيز پله اي زانويش را زخم مي كند . با خودم فكر مي كنم كاش برجستگي آن زخم كهنه هنوز باقي بود ، مسحش مي كردم و آرام مي شدم . هميشه با خودم خيال كردم آن زخم تاوان است ، تاوان آن گناه نكرده گوشه پاركينگ ، لاي آن تاريكي و ترس مبهم !
پيچ گوشتي كه از دست تفرشي مي افتد ، لرز مي كنم و زانو مي زنم روي زمين ، صداي ميل پرده هاي گوشه پاركينگ زنده مي شود از نو ، وقتي تنه ام بهشان خورد و با سر و صدا افتادند روي موزاييك ها و آن سايه از ماشين پياده شد و بوي دود اگزوز پيچيد توي دماغم ، سرماي موزاييك ها تنم را مي بوسيد ، يخ كرده بودم و سيلي آن سايه تاريك به گريه ام انداخت و پا گذاشتم به فرار ... تني سنگين و دست هايي ضمخت كه انگار پوست روشن تنم را زخم مي كند ، هي مي خواهم فرار كنم اما خودم خواستم . خودم نقشه كشيدم ، اينجا ديگر گوشه پاركينگ نيست ... و آن زخم . دست مي كشم روي برآمدگي زانويم و ديگر هيچ چيز نمي فهمم .
آب قند را مي گيرد جلوي صورتم ، دست هايش بوي وازلين مي دهند.
- چه بي طاقتي ... زود از حال ميري كه !
اخم مي كنم و ليوان را محكم روي ميز مي كوبم ، عقب عقب مي رود و عذر خواهي مي كند ، خودم را جمع و جور مي كنم و مي روم از پشت پنجره آلاچيق وسط حياط را نگاه مي كنم. بوي غريبه اي روي تنم جا مانده كه از پشت تار و پود لباس ها بيرون مي زند و آزارم مي دهد، بوي تند عرق تن ، بوي آچار فرانسه و پيچ گوشتي كهنه ، دل آشوبه گرفته ام و مي خواهم عق بزنم .
- كارتون تموم شده آقاي تفرشي نه ؟!
روي آن سبيل كمرنگ دست مي كشد و بساطش را خورد خورد جمع مي كند . تا دم در بدرقه اش مي كنم . بايد وانمود كنم هيچ اتفاقي نيفتاده و حالا اوست كه بايد فرار كند ... زن واحد روبرويي از لاي در ديد مي زند ، مثل آن سايه سياه پشت ديوار ، و چه بوي تعفني مي آيد ، بدتر از بوي بنزين و دود !
- مواظب خودتون باشين سوده خانم ، حالتون اصلا خوب نيست !
در را پشت سرش مي بندم و همان جا مي نشينم ، زانو هايم را بغل مي گيرم و هق هق گريه ام لابد از لاي در به گوش زن واحد روبرويي هم مي رسد . او چه مي داند چه مي كشم و هيچ جور ديگري بلد نيستم انتقام آن سرماي ملس گوشه پاركينگ را بگيرم ، اين بار هم حتما مادرم دستم را مي كشد و مي گويد : " يعني توي خر نفهميدي مي خواد باهات چي كار كنه ؟ آبرو واسمون نذاشتي كثافت !"
اما مهم نيست .ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست . اين بار او فرار كرد ... و من ديگر نه فقط زانويم كه همه تنم زخمي ست و درد چنگم مي زند .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32621< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي